حرفهای جدید زهرا امیر ابراهیمی ، بازیگر سریال نرگس
![]() خیلی ها فکر می کنند بازیگران صداوسیما فرشته هستند! زهرا امیرابراهیمی که در خارج از کشور به سر می برد، گفته است: تک تک آدمهای ایران ممکن است در این اتفاقی که برای من افتاد، دست داشته باشند، ولی مردم ما خیلی مهربان هستند، شاید پشیمان شده باشند، شاید فهمیده باشند که چقدر من از این اتفاق ضربه خوردم و امروز دلم برای ایران تنگ شده! به گزارش پارسینه، زهرا امیر ابراهیمی، بازیگر جنجالی بعد از خروج از کشور اخیرا در خصوص فیلم غیراخلاقی منتسب به وی گفته است:قصه از آنجایی شروع شد که فیلمی که اسمش را مستهجن گذاشتد به من منتسب شد، بارها بازجویی شدم و بارها گفتم که این سی .دی به من مربوط نمی شود، چنین اتفاقی به زندگی من بسیار ضربه زد. وی در این مصاحبه که در شبکه های اجتماعی پخش شده است، گفته: مدتها تنها از خانه بیرون نمی رفتم، چون از عکس العمل مردم مطمئن نبودم، به من می گفتند باید فراموش شوی و من می پرسیدم چرا؟ چرا باید فراموش شوم؟ امیرابراهیمی سپس به تحلیل مشکلات جامعه ایران پرداخت و مدعی شده : ما اجازه نداریم بلند درباره عشق مان حرف بزنیم. اینها در کتابهای آموزشی ایران ، درس داده نمی شد! این بازیگر جنجالی اظهار داشت:خیلی ها فکر می کنند کادر شخصیت های و فیلم های صداوسیما یک فرشته هایی لای زر ورق هستند که سریالشان را بازی می کنند و می روند، در صورتی که اینها هم 90 درصدشان همان نوع زندگی مردم کوچه و بازار را دارند. به گزارش پارسینه، امیر ابراهیمی همچنین اظهار داشته : تک تک آدمهای ایران ممکن است در این اتفاقی که برای من افتاد، دست داشته باشند، ولی مردم ما خیلی مهربان هستند، شاید پشیمان شده باشند، شاید فهمیده باشند که چقدر من از این اتفاق ضربه خوردم و امروز دلم برای ایران تنگ شده! گفتنی است زهرا امیرابراهیمی 29 ساله است، وی با ایفای نقش در مجموعه تلویزیونی نرگس(1385) به شهرت رسید. وی همچنین در دو فیلم سینمایی "سفر به هیدالو" (۱۳۸۴) و "انتظار" (۱۳۷۹) بازی کرده است.میرابراهیمی پس از خروج از ایران ، در فرانسه سکنی گزید و در فیلم «زنان بدون مردان» ساخته شیرین نشاط و تاتر «رویای طاهرگان خاموش» به همراه شبنم طلوعی(بازیگر بهایی) به ایفای نقش پرداخته است. |
عکس : شهیدی که پس از 16 سال پیکرش سالم به وطن برگشت
محمدرضا شفیعی، شهیدی که پس از 16 سال پیکرش سالم به وطن برگشت
شهید محمد رضا شفیعی را می شناسی؟ شهیدی که پس از 16 سال پیکرش سالم به وطن برگشت؟
می خواهی او را بشناسی ، اگر دلت آماده است بخوان:
دوست داشتی به همه کمک کنی ، همیشه کمک من بودی نمی گذاشتی دست تنها بمانم. حالا دستهای تنهای مرا رها می گذاری؟ من که باور نمی کنم.
.............
11ساله بودی که بابایت از دنیا رفت . یادت هست من گریه می کردم و تو به من گفتی:« گریه نکن من هم گریه ام می گیرد. برای مرد هم خوب نیست گریه کند. بابا رفت من که هستم.» می دانم که هستی هیچ کس حضور پسرش را اینقدر پررنگ در کنار خود ندارد.
.............
14 ساله بودی که رفتی و
شهید محمد رضا شفیعی را می شناسی؟ شهیدی که پس از 16 سال پیکرش سالم به وطن برگشت؟
می خواهی او را بشناسی، اگر دلت آماده است بخوان:
دوست داشتی به همه کمک کنی ، همیشه کمک من بودی نمی گذاشتی دست تنها بمانم. حالا دستهای تنهای مرا رها می گذاری؟ من که باور نمی کنم.
.............
یادت هست بچه بودی ، رفته بودی توی ایوان و می خواستی سیم را وارد پریز کنی که برق تو را گرفت و با شدت به پایین پله های آب انبار پرت شدی. من پایم شکسته بود و هیچ جور نمی تونستم از جایم بلند شوم. شروع کردم یا زهرا و یا حسین گفتن. همسایه ها صدا کردم که تصادفا خواهرم وارد خانه شد. وقتی تو را از پله های آب انبار بالا آوردند چهره ات سیاه و کبود شده بود نه حرکت داشتی نه نفس می کشیدی. تو را بردند سمت بیمارستان . بین راه سید عباس - که سید باطن دار و اهل معرفتی بود- تو را می بیند و ماجرا را می شنود . خواهرم برایم تعریف کرد سید عباس انگشتش را در دهان تو گذاشت و چند سوره از قرآن را خواند و تو یکباره چشمانت را باز کردی. و حالت عوض شد. سید گفته بود نیازی به دکتر نیست طبیب اصلی او را شفا داده است.
.............
11ساله بودی که بابایت از دنیا رفت . یادت هست من گریه می کردم و تو به من گفتی:« گریه نکن من هم گریه ام می گیرد. برای مرد هم خوب نیست گریه کند. بابا رفت من که هستم.» می دانم که هستی هیچ کس حضور پسرش را اینقدر پررنگ در کنار خود ندارد.
.............
14 ساله بودی که رفتی و تقاضای جبهه کردی، ناراحت بودی ،می گفتی مرا قبول نمی کنند و می گویند سن شما کم است، باید 15 سال تمام داشته باشید. بهت گفتم صبر کن سال بعد انشاءالله قبولت می کنند. ولی صبر نداشتی ، گفتی آنقدر می روم و می آیم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد. بالاخره شناسنامه ات را دستکاری کردی و 1 سال به سن خود اضافه کردی، به من گفتی مادر هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) کردم تا قبولم کنند، با اصرار زیاد به مسئول اعزام، بالاخره برای اعزام به جبهه آماده شدی.
خوشحال بودی سر از پا نمی شناختی، روز بدرقه خیلی دلم می خواست پاهایم سالم بود ولااقل به جای پدرت من به بدرقه ات می آمدم. ولی هر بار که اعزام داشتی من نتوانستم بیایم و الآن دلم بابت این قضیه می سوزد.
.............
همیشه مهربان بودی اما وقتی برمی گشتی جور دیگری مهربان می شدی. نمی گذاشتی یک تشک زیرت بیندازم، می گفتی: «مادر اگر ببینی رزمندگان شبها کجا می خوابند! من چطور روی تشک بخوابم؟» کافی بود بگویم آب، فوری تهیه می کردی. خرید می کردی مرا می بردی حرم حضرت معصومه (س) می گفتی نکند غصه بخوری، من دارم به اسلام خدمت می کنم، خدا عوضش را به شما می دهد. خدا یار بی کسان است.
.............
در آن 5 سالی که جبهه بودی- سال 60 تا 65 - هر بار که بر می گشتی از ماجراهای خودت برایم تعریف می کردی. مثلا یکبار تعریف کردی: سوار قاطر بودم و داشتم از کمر تپه بالا می رفتم، قاطر را زدند، سرش جدا شد، ولی من یک ترکش ریز هم سراغم نیامد. می گفتی یکبار دیگر داشتم با ماشین برای بچه ها غذا می بردم، محاصره شدیم هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) کردم، نجات پیدا کردیم.
.............
یادت هست آن دفعه که موج تو را گرفته بود و ناراحت بودی که چرا فیض شهادت نصیبت نشده است. هر بار که مرخصی می آمدی فقط به فکر مقابله با ضدانقلابها و اشرار بودی، هر شب از خانه بیرون می رفتی و قبل از نماز صبح می آمدی.
.............
به تو می گفتم من تنها شدم، نمی گویم قید جبهه را بزن ولی بیا برویم خواستگاری، یک دختر خوب و مؤمنه پیدا کنیم، هم مونس من باشد، هم شریک زندگی تو. با خنده جواب می دادی که خدا یار بی کسان است. زنم یک تفنگ است و همینطور خانه ام یک متر بیشتر نیست، ساخته و آماده نه آهن می خواهد نه بنا! می گفتی غصه تنهایی را نخور خدا با ماست.
.............
اولین بار که مجروح شدی را خوب یادم هست. ما که تلفن نداشتیم تو همیشه به خانه همسایه زنگ می زدی. آن روز هم عید بود دیدم تماس گرفته ای ، وقتی رفتم پای تلفن دیدم صدایت خیلی نزدیک است. وقتی پرسیدم، گفتی: «قم هستم» وقتی خواهرت تلفن را گرفت به او گفتی :«من زخمی شده ام و در بیمارستان گلپایگانی هستم، مادر را با احتیاط برای دیدنم بیاورید». وقتی وارد بیمارستان و بخش مجروحین شدم، یک جوان نشسته روی یک ویلچر روبرویم سبز شد، دستپاچه بودم تا محمدرضا را زودتر ببینم، به آن جوان گفتم: «شما محمدرضا شفیعی را می شناسی؟» گفت: «شما اگر او را ببینید می شناسیدش»؟ گفتم: «او پسر من است چطور او را نشناسم»! گفت: « پس مادر چطور من را نشناختی»؟! یکدفعه گریه ام گرفت، بغلت کردم، خیلی ضعیف شده بودی و صورتت لاغر شده بود انگار خون زیادی از تو رفته بود. سر و صورتت سیاه شده بود، گفتم: «مادر چی شده»؟ گفتی چیزی نیست، یک تیغ کوچک به پایم فرو رفته. مهم نیست دکترها بیخودی شلوغش می کنند. بعدها فهمیدم یک ترکش بزرگ از سر پوتین وارد شده پایت را شکافته و از انتهای پوتین خارج شده بود.
.............
آخرین دیدارمان را مگر می شود فراموش کنم. اوائل ماه ربیع بود 6 عدد جعبه شیرینی خریده بودی، عطر و تسبیح و مهر و جانماز خلاصه خیلی آماده و مهیا بودی، گفتم: «مادر تو که پول زیادی نداری، از این خرجها می کنی! فردا زن می خواهی»، خانه می خواهی، تو با آرامش و لبخند شیرین جوابم را با این یک بیت شعر دادی:
«شما با خانمان خود بمانیدکه ما بی خانمان بودیم و رفتیم»
بعد گفتی: «در منطقه قرار است جشن میلاد پیغمبر اکرم (ص) را داشته باشیم و به خاطر مراسم جشن این وسایل را خریده ام. حالات عجیبی داشت، خلاصه خداحافظی کرد یو حرف آخرت را به من زدی که «مادر به خدا می سپارمت».
.............
چند روزی طول نکشید که شب تو را در خواب دیدم که از در خانه داخل شدی یک لباس سبز پر از نوشته بر تنت بود. از در که آمدی یک شاخه گل سبز در دستت بود اما جلوی من که رسیدی یک بقچه سبز کوچک شد. سه مرتبه گفتی: مادر برایت هدیه آوردم، گفتم: «چطوری پسرم! این بار چرا! اینقدر زود آمدی» گفتی: «مادر عجله دارم، فقط آمدم بگویم دیگر چشم به راه من نباشید»! صبح که بیدار شدم از خودم پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ شاید دیشب حمله و عملیات بوده است. کسی خواب مرا جدی نگرفت. دوباره شب بعد همان خواب را دیدم . تو گفتی: «دیگر چشم به راه من نباشید»! وقتی برای بار دوم به دامادمان گفتم، رفت سپاه و پرس و جو کرد ولی خبری نبود از ما خواستند یک عکس و فتوکپی شناسنامه را پست کنیم برای صلیب سرخ، که ما همین کار را کردیم.
.............
هشت ماه گذشت یک روز عصر در خانه به صدا درآمد، در را که باز کردم چند نفر ایستاده بودند، با لباس سپاه که یک آلبوم بزرگ به دستشان بود، گفتند شما از این تصاویر کسی را می شناسید، من ورق می زدم دیدم چشمها همه بسته، دستها هم از پشت بسته، بعضی ها اصلاً قابل شناسایی نبودند، داشتم ناامید می شدم که در صفحه آخر عکس تو را دیدم، با حالت عجیبی در عکس خواب بودی و لبهایت از هم باز شده بود، گفتم: «مادر به قربان لب تشنه اربابت حسین، آیا کسی به تو آب داده یا تشنه شهید شدی»؟
برادر سپاهی گفت: شما مطمئن هستی این پسر شماست؟ گفتم: «بله مطمئنم این محمدرضای من است. گفت: «پس چرا در این عکس، محاسن ندارد ولی این عکس در اتاقتون صورتش پر از محاسن است»؟ راست می گفت تو شب آخر محاسنت را کوتاه کردی و گفتی احتمالاً در این عملیات اسیر شوم می خواهم بگویم سرباز هستم نه پاسدار.
خلاصه به ما اطلاع دادند که تو در ارودگاه شهر موصل، بعد از 10 روز اسارت به شهادت می رسی و جنازه تو را در قبرستان الکخ مابین دو شهر سامرا و کاظمین دفن کرده اند.
.............
بعدها دوستت محسن میرزایی از مشهد که با هم زخمی شده و اسیر شده بودید و او بعدها آزاد شد، برایم گفت: «محمدرضا ترکش توی شکمش خورده بود، زخمی داخل کانال افتاده بودیم، قرار بود بعد از چند ساعت ما را به عقبه منتقل کنند ولی زودتر از نیروهای کمکی، عراقیها رسیدند و ما اسیر شدیم. ما را به ارودگاه اسرا در شهر موصل منتقل کردند هر دو حالمان وخیم بود، ولی محمدرضا به خاطر زخم عمیق شکمش خیلی اذیت می شد، در روزهای اول از او خواسته بودند، به امام خمینی(ره) و انقلاب فحش بدهد و ناسزا بگوید ولی محمدرضا در مقابل همه درجه داران و افسران عراقی به صدام فحش و ناسزا گفته بود. بعد زده بودند توی دهنش که یکی از دندانهایش شکسته بود. پزشکان دستور داده بودند به خاطر زخم عمیقی که داشت به هیچوجه آب به او ندهیم. روز آخر خیلی تشنه اش بود، به من می گفت: «محسن من مطمئنم شهید می شوم، انشاءالله ما پیروز می شویم و تو آزاد می شوی بر می گردی کنار خانواده ات، تو با این نام و نشان به خانه ما می روی و می گویی من خودم دیدم محمدرضا شهید شد، دیگر چشم به راهش نباشند.
.............
آقای میرزایی هم که بعد از 4 سال آزاد شد، به منزلمان آمد و از لحظه شهادت توا برایمان تعریف کرد:
روز آخر خیلی تشنه اش بود، یک لگن آب لب تاقچه گذاشته بودند. خودش را روی زمین می کشید تا آب بنوشد در بین راه افتاد و به شهادت رسید به لطف خدا و عنایت اهل بیت در همان لحظه صلیب سرخ برای بازدید از اردوگاه آمده بودند. با این صحنه که مواجه شدند از جنازه عکس گرفتند و شماره زدند او را برای تدفین بردند. این برادر می گفت: لحظه های آخر خیلی دلم آتش گرفت محمدرضا داد می زد، فریاد می زد جگرم می سوزد ولی من نمی توانستم به او آب بدهم. آخرین جمله را گفت و رفت: «فدای لب تشنه ات یا اباعبدالله» گفت: حالا آمدم بگویم اگر در خواب او را دیدید به او بگویید حلالم کند و از من راضی باشد.
.............
چند سال پیش توفیق شد که به زیارت عتبات مشرف شوم. عکس و شماره قبر تو را برداشتم و با توکل به خدا راهی شدم. وقتی رسیدم به هر کسی التماس کردم از مأمورین تا بگذارند حتی یک ساعت بر سر قبر تو بروم، قبول نمی کردند. مرا منع می کردند و می ترسیدند خبر به استخبارات برسد. پسر دایی ات همراهم بود، کمی عربی بلد بود، با یکی از رانندگان صحبت کردیم و 20 هزار تومان پول نقد به او دادیم، ما را به قبرستان الکخ رساند و رفت. عکسهای شهدا را نزده بودند ولی طبق آدرسی که داشتم قبر را پیدا کردم، ردیف 18، شماره 128. لحظه به یاد ماندنی بود،میدیدی مرا که چقدر بی تاب بودم و خودم را بر روی مزارت انداختم. می دانم شنیدی وقتی به تو گفتم شب اول خواب دیدم گلزار بودی، دلم می خواهد پیش من بیایی، یادت هست چقدر التماس کردم و بعد از آن در کربلا آقا سیدالشهداء را به جوان رعنایش علی اکبر قسم دادم تا تو را به من برگرداند.
.............
حدود 2 سال از این جریان گذشت، یک روز اخبار اعلام کرد 570 شهید را به میهن باز گرداندند، به خودم گفتم یعنی می شود بچه من هم جزو اینها باشد. با پسر برادرم تماس گرفتم و گفتم: «ببینید محمدرضا بین این شهدا هست یا نه»؟ او هم گفت: «اگر شهدا را بیاورند خبر می دهند».
گوشی را گذاشتم دیدم زنگ خانه به صدا درآمد: «گفتم کیه» گفت: «منزل شهید محمدرضا شفیعی» گفتم: بله محمدرضای من را آوردید. گفت: «مگر به شما خبر دادند که منتظر او هستید». گفتم: «سه چهار شب قبل خواب دیدم پدرش آمد به دیدنم با یک قفس سبز و یک قناری سبز». گفت: «این مژده را می دهم بعد 16 سال مسافر کربلا بر می گردد». آن برادر سپاهی می گفت: «الحق که مادران شهدا همیشه از ما جلوتر بودند، حالا من هم به شما مژده می دهم بعد 16 سال جنازه محمدرضا شفیعی را آوردند ولی پسر شما با بقیه فرق می کند». گفتم: «یعنی چه»، گفت: «بعد 16 سال جنازه محمدرضا صحیح و سالم است و هیچ تغییری نکرده است، الان هم در سردخانه بهشت معصومه است، اگر می خواهید او را ببینید فردا صبح بیایید تا قبل از تشییع جنازه او را ببینید
.............
وقتی وارد سردخانه شدم پاهایم سست شده بود، یاد آن روز اولی که مجروح شده بودی افتادم، دلم می خواست دوباره خودت به استقبال بیایی. وارد اتاق شدیم، نفسم بند آمده بود، بعد از 16 سال جنازه ی تو را را از زیر خروارها خاک بیرون آورده بودند، بالاخره دیدمت؛ نورانی و معطر بودی، موهای سر و محاسنت تکان نخورده بود، چشمهایت هنوز با من حرف می زد، بعثی های متجاوز بعد از مشاهده جنازه ات برای از بین رفتن این بدن آن را 3 ماه زیر آفتاب داغ قرار داده بودند باز هم چهره تو به هم نخورده بود، فقط بدنت زیر آفتاب کبود شده بود، حتی می گفتند یک نوع پودری هم ریخته بودند ولی اثر نکرده بود. بعدها می گفتند لب مرز، هنگام مبادله شهداء سرباز عراقی با تحویل دادن جنازه تو گریه می کرده و صدام را لعن و نفرین می کرده که چه انسانهایی را به شهادت رسانده است. خلاصه دو رکعت نماز شکر خواندم و آماده تشییع جنازه شدم
.............
مصلای قدس جای سوزن انداختن نبود، جمعیت زیادی با دسته های سینه زنی خود را به مصلا می رساندند. چشمان همه اشک گرفته بود، جنازه بچه ها را آوردند، وقتی مردم از جریان پیکر تو با خبر شدند چه عاشورایی به پا کردند. زیر تابوتها سیل جمعیت بر سر و سینه می زدند، باورم نمی شد بعد از 16 سال با این جمعیت پسر نازنینم باید بر روی دستها به سمت گلزار تشییع شود. حسین جان حاشا به کرمت چقدر بزرگوار بودی و من نمی دانستم. وقتی رسیدم بالای قبر با دردپا و ضعفی که در مفاصلم داشتم خودم داخل قبر رفتم و بچه ام را بغل کردم و داخل قبر گذاشتم. یک عده گریه می کردند، یک عده سینه می زدند. خلاصه غوغایی به پا شده بود، با دستان خودم تو را دفن کردم.
.............
یکی از همرزمان قدیمی تو ، بالای قبر می گفت: من می دانم چرا محمدرضا بعد از 16سال سالم بر گشته! او غسل جمعه اش، زیارت عاشورایش، نماز شبش ترک نمی شد، همیشه با وضو بود، و هر وقت در مجلس روضه شرکت می کرد یا ما در سنگر مصیبت می خواندیم، همه با چفیه اشکهایشان را پاک می کردند ولی محمدرضا اشکهایش را به بدنش می مالید و گریه می کرد.
.............
همیشه و همه حال در کنار منی.به خوابهایم زیاد می آیی تا با تو حرف بزنم. با این همه می سوزم و می سازم محمدرضا.کاش شفاعتمان کنی.
کاش شهداء را بشناسیم و
راه آنها را دنبال کنیم، یاد شهداء همیشه باید در متن کارهای ما قرار
بگیرد، من همیشه در نمازهایم برای رهبر و مهمتر از همه برای امام زمان(عج)
دعا می کنم تا آقا بیاید و همه سختی ها و مصائب تمام شود و ملتهای مظلوم
از چنگال متجاوزان رهایی بیابند.
عکسهای دیدنی و فوق العاده از وحشتناکترین شهربازی دنیا
عکس : پایان گویندگی ، آغاز بازیگری !
جام جم آنلاین: خیلیها شاید با خبر رحلت امام خمینی(ره) بشناسندش، اما
خودش میگوید مجبور شده که آن خبر غمانگیز را بخواند. محمدرضا حیاتی که
مدعی است بیش از 90 درصد اخبار مهم پس از انقلاب را خوانده، متولد دی
1334 است. او دانشآموخته رشته علوم سیاسی و از نیروهای بازنشسته صداوسیما
به حساب میآید.
در دنیای خارج از استودیو، غیر از خندهای که گاهی روی لبانش مینشیند
تفاوت دیگری با چهرهای که از او مقابل دوربین میبینیم، ندارد. به
مسلطترین شکل ممکن درباره مسائل مختلف صحبت میکند و خیلی راحت نظراتش را
بیان میکند.
میشود گفت او از معدود نسلاولیهای گویندگی است که کارش را رها نکرده و هنوز مردم اخبار ساعت 14 و 21 را با صدا و تصویر او میشنوند.
ماجرای گفتگوی ما با حیاتی هم ماجرای جالبی داشت؛ دیر رسیدن ما سر قرار باعث شده بود تا به قول خودش قلبش به صدا در بیاید و ترس نرسیدن به خبر وجودش را فرابگیرد، اما او با سرعت خودش را به استودیو رساند و بعد از اجرای خبر ساعت 14 دوباره به محل مصاحبه برگشت و گپی 2ساعته با «جامجم» زد.
دقیقا آغاز گویندگی شما از چه زمانی بود؟
من تابستان سال 60 وارد رادیو شدم و کارم را در یک برنامه اجتماعی آغاز کردم. بعد هم یک مدت در بخش نمایشنامههای رادیویی بازی میکردم و مدت کوتاهی بعد از آن هم به واسطه علاقهای که به کار خبر داشتم و نیازی که سازمان به گوینده داشت، در تست گویندگی خبر شرکت کردم و پذیرفته شدم.
چرا فکر کردید محمدرضا حیاتی ممکن است یک گوینده خوب باشد؟
خب من به اجرا و گویندگی علاقه داشتم. خودم هم احساسم این بود که میتوانم در این کار موفق باشم. من جاهای دیگر را هم امتحان کرده بودم، نه اینکه موفق نباشم، اما دلم با گویندگی خبر بود، چرا که تازه بودن و به روز بودن خبر را دوست داشتم. در واقع با برنامههای ضبط شده ارتباط برقرار نمیکردم.
فکر میکنید اگر آن موقع سازمان نیاز به گوینده نداشت و طبیعتا شما گوینده نمیشدید، الان چه کاره بودید؟
به هر حال هر اتفاقی تقدیر زندگی است. الان من از اینکه گوینده هستم، خوشحالم. اصلا من رابطهام با کار هنری از همان دوران نوجوانی خوب بود. آن موقع میدیدم که یک روز فیلمساز بزرگی میشوم، یا یک مدت تصمیم گرفتم به سمت کار اقتصادی بروم، اما میانه راه تصمیمم عوض شد. در عین حال فکر میکنم اگر اتفاقات زندگی دست به دست هم نمیداد تا گوینده شوم حتما الان کارشناس اقتصاد بودم.
اولین خبری که خواندید را یادتان هست؟
بله، بخش خبری ساعت 10 صبح رادیو بود که چند خبر کوتاه خواندم. قبل از این ماجرا فقط اعلام ساعت میکردم؛ «اینجا تهران است، ساعت 10 بامداد، صدای جمهوری اسلامی ایران» حتی اعلام ساعت بخش خبری 14 را هم به امثال من نمیدادند چون سنگین بود! به هر حال یک مدتی که گذشت به من هم اجازه دادند که اعلام کنم «ساعت 14، اینجا تهران است، صدای جمهوری اسلامی ایران». بعد گویندگان پیشکسوت و قدیمی خبر را میخواندند. بالاخره این مسائل را پشت سر گذاشتیم تا اجازه دادند یکبار تنهایی 3 خبر کوتاه خارجی را در بخش خبری ساعت 10 بامداد بخوانم.
حالا آقای حیاتی حق انتخاب دارد که اصلا خبر بخواند یا نه؟ این سیر تکاملی برای شما حتما سخت بوده. فکر میکنید بعد از 30سال تلاش در این زمینه به جایگاهی که انتظارش را داشتید، رسیدهاید؟
باید ببینیم که با کجا باید مقایسه کنیم؟ خب من همیشه عاشق این کار بودم و عاشقانه انتخابش کردم و سالهای سال است که با این شغل عاشقانه زندگی کردم. من از نظر مادی هیچ چشمداشتی به این کار نداشتم و اصلا فکرش را نمیکردم که روزی به جایگاهی برسم که از گویندگی کسب درآمد کنم. حقیقتا جایگاه معنوی و احساسی این شغل برای من خیلی مهمتر از بخش مادی آن بود. الان هم معتقدم به آن جایگاه و ارزش و اعتباری که باید بین مردم داشته باشم، رسیدهام.
منظور من نقطه اوج است، بگویید شما در گویندگی به قله اوج رسیدهاید؟
به نظر من هیچ چیز قله ندارد. اگر قرار است در کاری به جای مطلوب برسیم، نباید هیچوقت جایی را قله آن کار بدانیم وگرنه آن موقع کبر و غرور سراغ انسان میآید. من خودم این را پذیرفتهام که فقط خداوند در قله ایستاده است و همیشه فکر میکنم این قله آنقدر بلند است که دستیافتنی نیست. در عین حال باید به اطلاعات و معلوماتمان بیفزاییم و تلاش کنیم تا لااقل به دامنه کوه برسیم.
تا به حال شده در طول این مدت آنقدر ناملایمتها روی شما فشار بیاورد که تصمیم بگیرید گویندگی را کنار بگذارید؟
طبعا نه فقط در رشته من که در هر کاری سختیها و فراز و نشیبی وجود دارد، اما خوشبختانه برای من خیلی کم پیش آمده. عمده دلایلی که ممکن بوده چنین تصمیمی به ذهن من خطور کند این بوده که نکند مردم از من خسته شده باشند، اما خوشبختانه وقتی ارتباط مردم با خودم را در جاهای مختلف میبینم، میفهمم که هنوز میتوانم ادامه دهم.
الان روند جذب گوینده، توسط صداوسیما شدت گرفته، فکر میکنید این نیروهای جوانی که جذب این کار شدهاند برای مردم قابل تحمل هستند و میتوانند موفق شوند؟
متاسفانه نه، نمیدانم شاید شیوه جذب آنها درست و اصولی نبوده که حالا بعد از سالها که از ورود نسل ما میگذرد کسی هنوز نیامده که به معنای واقعی کلمه بتواند جانشین قابل قبولی باشد. البته کسانی هم بودند که در حد قابل قبول ظاهر شدهاند، اما معتقدم آنچه شایسته صداوسیما باشد، کم بوده است.
مگر یک گوینده خوب چه ویژگیهایی باید داشته باشد که به تعبیر شما عدهای از آنها برخوردار نیستند؟
بدون شک اصلیترین ویژگی، داشتن صدای مناسب است و بعد از آن داشتن معلومات کافی در زمینه مسائل اجتماعی و سیاسی. البته هیچکدام از اینها یک شبه ساخته نمیشود، ولی حتما اگر کسی عاشق این کار باشد و برود دنبالش پیدایش میکند. اصلا به نظر من آدم باید در هر کاری که میخواهد وارد شود بهترین باشد و اگر حس کند در کارش متوسط رو به پایین یا حتی متوسط است، اصلا نباید وارد شود.
این حس تا به حال برای شما به وجود آمده؟
بله، بارها پیش آمده که خواستم در کاری قدم بگذارم اما دیدم اگر وارد شوم نمیتوانم فرد موفقی باشم. شاید هم گاهی وارد شدهام بعد احساس کردم که نمیتوانم توفیقی کسب کنم. برای همین کنار کشیدم تا هرکس تواناییاش را دارد وارد شود.
اهل دنبال کردن شبکههای خبری خارجی هم هستید؟
قطعا، من معمولا شبکههای معتبر خارجی را میبینم و متوجه میشوم که بخشهای خبری ما در ظاهر تفاوتی با آنها ندارد و تفاوتها فقط در سطح ارتباطات بین گویندگان خبر است که آن هم به فرهنگ جامعه آنها برمیگردد.
فکر میکنید از نظر سطح گویندگی و خبرخوانی چه تفاوتی بین ایران و شبکههای معتبر دنیاست؟
به عقیده من ما ضعفی نسبت به آنها نداریم. من که اکثر شبکههای مهم خارجی را میبینم نمیتوانم بگویم سطح خبررسانی ما پایینتر است یا آنها بالاتر هستند. طبعا کار خبری هر روز نسبت به دیروز تازهتر میشود و روز به روز تغییر میکند. همین که ما تکنولوژیهای جدید را در زمینههای مختلف به کار بگیریم و نیروهای نخبه متخصص را جذب کنیم، میتوانیم در سطح دنیا مدعی نوآوری هم باشیم.
به نظر شما چه فرقی بین گوینده مرد یا زن وجود دارد؟
از نظر من که هیچ! حتی خود من بارها پیشنهاد دادم که خبر را یک خانم شروع کند و فرد دیگری ادامه بدهد. خاطرم هست اوایل انقلاب خانم ریاضی گوینده بسیار قوی بود که همیشه پخش اخبار را آغاز میکرد و مهمترین اخبار را میخواند و بقیه را میدادند من و امثال من. خب بعد از آن گوینده قوی زن در کار خبر کم داشتیم.
برای اجرای یک خبر چه محدودیتهایی متوجه شماست؟
برای گویندگان قدیمی زیاد محدودیتی قائل نیستند، چون این گویندگان میدانند که سازمان چه چیزی از آنها میخواهد. نهایتا ممکن است خبر خاصی باشد که به ما بگویند که باید با این لحن خوانده شود یا خبر شاخصی که رویش تاکید خاصی است.
اصلیترین شاخصه اجرای شما چیست؟
من زیاد به چیزی وابسته نیستم. مثلا برخی دوستانم عادت دارند حین اجرا یک خودکار دستشان بگیرند ولی من به این مسائل فیزیکی واکنشی ندارم. من بیشتر موقعی که خبر شروع میشود تمام حس و حواسم را به مخاطبم معطوف میکنم تا خبری که ارائه میدهم برایش قابل قبول باشد.
خصوصیت دیگری هم که شما دارید این است در حالی که این روزها سبک خبرخوانی نرم مرسوم شده، اما گویا قرار نیست شما دست از اجرای رسمی بردارید.
ببینید. این شیوه که شما اسمش را میگذارید خشک و رسمی، در تمام دنیا مرسوم است. ما دو نوع سبک خبرخوانی داریم، اول سبک کلاسیک است که در بخشهای رسمی و پربیننده اجرا میشود، یعنی بخشهایی که بینندگان بیشتر به اخبارش استناد میکنند. یک سبک هم هست که به صورت مجله خبری اجرا میشود. این هم در خیلی از کشورهای دنیا مرسوم است که بخش خبری 30/20 به نوعی همین شیوهاست.
گویندگان خبرخوانی نرم هم باید با دیگران فرق کنند؟
در 30/20 لزوما گویندگان حرفهای، خبر نمیخوانند و برخی مجری هستند و مجله خبری به نام 30/20 را هم اجرا میکنند. لزومی هم ندارد که حتما ویژگیهای یک گوینده را داشته باشند، چرا که اصلا هدف چنین بخشهایی از اخبار ساعت 14 و 21 جداست. کما اینکه ممکن است خبری در این بخشها خوانده شود که قابلیت پخش از اخبار رسمی و پربینندهتر را نداشته باشد.
صحبت از مجری شد؛ تا به حال فکر نکردید ممکن است یک مجری خوب هم باشید؟
اتفاقا من زیاد مجری بودهام. نمونهاش زمستان سال 86 در برنامهای به نام «برف و آفتاب». خب من چون دوست داشتم آن حالت خشک خبری را بشکنم، از اجرای آن برنامه استقبال کردم تا کمی رابطهام با مردم متفاوتتر شود.
راستی.. این ماجرای بلوتوث تپقهای همکارانتان را دیدهاید؟
بله، اما اسم هر چیزی را نمیشود تپق گذاشت. بعضی وقتها اشکال فنی است. وگرنه تپق زدن به خودی خود اشکال ندارد. بالاخره در یک برنامه 40 دقیقهای یکی دو تا تپق قابل قبول است، اما گاهی اوقات مثل آنچه که خیلی از مردم در موبایلهایشان دیدهاند میکروفن قطع میشود یا چنین اتفاقاتی که اسمش مشکل فنی است. این مسائل برای من هم طبیعتا پیش آمده و اصلا کسی نمیتواند بگوید که من تپق نزدم.
هیچوقت فکر کردهاید که روزی بازیگر شوید؟
من به عالم هنر مثل سینما و نمایشنامه علاقه داشتم، اما بعد از ورودم به دنیای خبر، بازیگری را پی نگرفتم، چرا که احساسم این است آغاز بازیگری پایان گویندگی من خواهد بود و اگر یک روز تصمیم بگیرم گویندگی را کنار بگذارم، حتما بازیگری را شروع میکنم.
فکر میکنید مردم محمدرضا حیاتی را در قالب بازیگر بپذیرند؟
واقعا نمیدانم... به هر حال این یک ریسک است. تجربه نشان داده که مجریانی بازیگر شدهاند و مردم آنها را در قامت یک بازیگر نپذیرفتهاند، همینطور بازیگرانی که مجری شدهاند. درباره خودم هم واقعا تا زمانی که تجربه نکنم نمیتوانم اظهار نظر کنم، ولی یادم هست در دوبلاژ یا اجرای نمایشنامههای رادیویی موفق بودم.
با این تفاسیر باید آدم احساساتی باشید، چقدر در بیان این احساسات در گویندگی دستتان باز است؟
بستگی دارد چه نوعی باشد! به نظر من اگر قرار باشد این احساسات طرفداری از یک شخص یا یک حزب خاصی باشد قطعا خیانت است به مردم ایران و کسانی که خبر را میبینند. اینکه من طرفدار چه کسی هستم یا وابسته به چه حزب و گروهی، ابدا نباید در خواندن خبر من تاثیر بگذارد، اما در نقطه مقابل گاهی اگر این احساس بروز داده نشود، خیانت تلقی میشود، مثلا اگر حین خواندن خبر زلزله یا مرگ هموطنانم جلوی اشک خودم را بگیرم و نگذارم احساسم به بیننده منتقل شود، قطعا کمکاری کردهام و میشود همان خیانت به مخاطب که من انجام نمیدهم. مثلا شاید یادتان باشد من موقع خواندن وصیتنامه امام خمینی(ره) واقعا از میانه خواندن، دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و گریهام گرفت.
صحبت از طرفداری سیاسی شد، به نظر شما یک گوینده میتواند صاحبنظر سیاسی باشد؟
اگر در جایگاه کارشناس از او استفاده کنند بله، اما اگر در جایگاه گوینده جلوی دوربین نشسته باشد قطعا نه. مثلا وقتی کسی مثل آقای حیدری در گفتگوی ویژه خبری جلوی دوربین مینشیند قطعا باید اظهارنظر کند و گاهی حرف او را نقض کند، اما به شرطی که اجازه این کار را داشته باشد، اما اگر قرار است من به عنوان گوینده بنشینم و به صورت متکلم وحده فقط مسالهای را اعلام کنم، حق چنین اظهارنظری را ندارم.
همین الان به شما خبر میدهند که فقط یک روز دیگر در این دنیا هستید، آن یک روز بر شما چطور خواهد گذشت؟
شاید برایتان عجیب باشد، اما بر خلاف خیلیها که بیشتر به زندگی فکر میکنند من خیلی به مرگ فکر میکنم. تا الان هم به خاطر همین تفکرم سعی کردهام جوری با مردم برخورد کنم که اگر فردا نبودم از من به نیکی یاد کنند. آن یک روز را هم مطمئنا فقط به مردم نیکی میکنم.
مسعود حکمآبادیایران یک موشک جدید آزمایش کرد (+گزارش تصویری)
جام جم آنلاین : پرندگان از زیباترین موجودات حیات وحش محسوب می شوند. بارزترین خصوصیت پرندگان توانایی آنها در پرواز است. پرنده در حال پرواز همواره نماد آزادی بوده است. مشاهده گونه های مختلف پرندگان در هنگام پرواز ، برخاستن ، فرود آمدن یا تجمع آنها اغلب تماشایی و جذاب است. یک پرنده شکاری گونه کاکاتوئس روزالبین که زیستگاهش در استرالیا است قصد . |