ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
اونایی که توی خیابون راه آهن رفت و آمد داشتن جلوی پاساژ زیتون حتما اونو دیدن .کر و لال بود . تا زمانی که جوان بود
کارگری میکرد . تا تاب و توان داشت باربری میکرد و این اواخر که پاش رفت
زیر قطار و از نوک پنجه قطع شد،گدایی میکرد . اکثر اوقات میخندید . نردیکای
ظهر که میشد یه گوشه کز میکرد و انگار غم دنیا به دلش نشسته . کمی کسالت
داشت . صبح روز ۲۸ بیدار میشه ساعت ۶ صبح سراغ برادرانش رو میگیره . چند
لحظه بعد فریادی و دیگر هیچ . مراسم ساده ای بود حدود ۱۰۰ نفر که خیلیا
انگار به پارک اومدن . فقط اکبر برادر کوچکش بود که عین ابر بهار گریه
میکرد . وقتی امبولانس جنازش اومد نگاش کردم تازه فهمیدم که چقدر ریزه میزه
بوده . نه کسی گریبان چاک کرد . نه کسی از هوش رفت . نه کسی عربده جدائی
کشید . نه او را در میان خانه چرخاندن و نه…….. از این همه غریبی گریه ام
گرفت و بی اختیار گریه میکردم . تا جائی که بعضی از بستگانش با تعجب به من
نگاه میکردن . نم نم بارانی میبارید . سر قبرستان حاج اقا هم کنتراتی با
سرعت تلقین رو خوند و بقیه هم مثل کارگران کنتراتی خاک رو با عجله روش
ریختند . و والسلام . پرونده دورشعلی هم بسته شد…
(به قلم استاد سعید باقری)
پ.ن: روحش شاد. فاتحه ای برایش بخوانیم…