ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
سال 73 بود که همراه بچه ها در منطقه والفجر مقدماتى فکه کار مى کردیم. ده روزى بود که براى کار، از وسط یک میدان مین وسیع رد مى شدیم. میان آن میدان، یک درخت بود که اطراف آن را مین هاى زیادى گرفته بودند. روز یازدهم بود که هنگام گذشتن از آنجا، متوجه شدم یک چیزى مثل توپ از کنار درخت غلت خورد و در سراشیبى افتاد پایین. تعجب کردم.
"شهید على
محمودوند"
این شعر را تقدیم می کنیم به تمام فرزندان شهیدی که
مدت ها منتظر نشانی از پدرشان بوده اند و فرزندانی که هنوز هم در معراج شهدا به
دنبال پلاکی از پدر هستند .
پسر شدیم و بدون پدر بزرگ
شدیم
و با هزار غم و دردسر بزرگ شدیم
و
جنگ بود - و وارگی و دربه دری
سفر رسید و ما با سفر بزرگ
شدیم
پدر همیشه سفر بود مثل این که نبود
و
ما بدون پدر با خطر بزرگ شدیم
پدر قطار فشنگش قطار رفتن
بود
و ما به شوق سفر بود اگر بزرگ
شدیم
پدر رسید – و ما از قطار جا مانده
ایم
پلاکش ماند و ما با خبر بزرگ شدیم
و کوچه عکس پدر را به
سینه چسبانید
و ما به چشم شما بیشتر بزرگ شدیم