خاطره ای زیبا از تفحص شهدا

سال 73 بود که همراه بچه ها در منطقه والفجر مقدماتى فکه کار مى کردیم. ده روزى بود که براى کار، از وسط یک میدان مین وسیع رد مى شدیم. میان آن میدان، یک درخت بود که اطراف آن را مین هاى زیادى گرفته بودند. روز یازدهم بود که هنگام گذشتن از آنجا، متوجه شدم یک چیزى مثل توپ از کنار درخت غلت خورد و در سراشیبى افتاد پایین. تعجب کردم.


مین هاى جلوى پا را خنثى کردیم و رفتیم جلو. نزدیک که رفتیم، متوجه شدیم جمجمه یک شهید است آن را که برداشتیم، در کمال حیرت دیدیم پیکر اسکلت شده دو شهید پشت درخت افتاده و این جمجمه متعلق به یکى از آنهاست. دوازده سال از شهادت آنان مى گذشت و این جمجمه در کنارشان بود ولى آن روز که ما آمدیم از کنارش رد شویم و نگاهمان به آنجا بود، غلت خورد و آمد پایین که به ما نشان دهد آنجا، وسط میدان مین، دو شهید کنار هم افتاده اند.


"شهید على محمودوند"

این شعر را تقدیم می کنیم به تمام فرزندان شهیدی که مدت ها منتظر نشانی از پدرشان بوده اند و فرزندانی که هنوز هم در معراج شهدا به دنبال پلاکی از پدر هستند .

پسر شدیم و بدون پدر بزرگ شدیم

و با هزار غم و دردسر بزرگ شدیم

و جنگ بود - و وارگی و دربه دری

سفر رسید و ما با سفر بزرگ شدیم

پدر همیشه سفر بود مثل این که نبود

و ما بدون پدر با خطر بزرگ شدیم

پدر قطار فشنگش قطار رفتن بود

و ما به شوق سفر بود اگر بزرگ شدیم

پدر رسید – و ما از قطار جا مانده ایم

پلاکش ماند و ما با خبر بزرگ شدیم

و کوچه عکس  پدر را به سینه چسبانید

و ما به چشم شما بیشتر بزرگ شدیم

قطار پوکه خالی  و زیرسیگاری

چقدر جای تو خالی، پدر! بزرگ شدیم

و ما بزرگ نبودیم این شکوه تو بود

به چشم مردم دنیا اگر بزرگ شدیم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد